به گزارش روابط عمومی نیروی انسانی، «کتایون سپهری»، صاحب کسب و کاری به نام «شرکت نوآور شتاب دهنده منش» معتقد است که شروع به کار و تاسیس یک استارتاپ نیازی به سرمایه آن چنانی یا حتی ایده جالب و جدید ندارد بلکه مهم پروسه آغاز به کار و فرآیند تاسیس یک استارتاپ است که باید رعایت شود.ساختن کسب و کار و راه انداختن آن، قدمهایی دارد که باید آنها را یکی یکی طی کنیم. بارها دیدیم که محصولی ساخته شده که هایتک و جذاب است اما خود تولیدکنندگان هم نمیدانند دقیقا به چه دردی میخورد. گفتگوی کارآفریننیوز با کتایون سپهری از این نظر قابل توجه است که او بسیار صمیمی، صادقانه و البته دقیق به همه سوالات ما پاسخهای روشن داد. خانم سپهری عزیز لطفا از خانواده و کودکیتان برای من بگویید. من عادت دارم این مصاحبهها را با سوال از کودکی و سیر زمانی مشخص پیش ببرم. ما یک خانواده چهار نفری متشکل از پدر، مادر و دو خواهر هستیم. پدر من در واقع کار دولتی و اداری داشت؛ در عین حال تحصیلات ایشان در حوزه وکالت بود. مادر هم دورهای در قبل از انقلاب کار میکردند و شاغل بود اما بعد از انقلاب باز خرید شد و حالا خانهدار هستند. هر دو هم به شدت ورزشکار بودند. پدرم کمربند مشکی کاراته و قهرمان بوکس بود. مادرم هم زمانی قهرمان بوکس تهران بوده است. به دلیل همین سابقه، پدرم خیلی زیاد سفر خارجی میرفت و اصرار داشت که ما همزمان زبان بخوانیم و ورزش هم کنیم. ما با کوه، اسکی، شنا و همه این فعالیتها بزرگ شدیم. مدرسه من و خواهرم بینالمللی بود و از کودکی انگلیسی درس میدادند. من ده ساله بودم که انقلاب شد. خانواده ما هم خانوادهای بود که هنر خیلی در آن مرسوم نبود مثلا اهل موسیقی نبودند اما رشتههای ورزشی و فعالیتهای شبیه به آن مرسوم بود. ما خانوادهای بسیار بزرگ هستیم زیرا با داییها، خالهها، عموها و عمهها ارتباط بسیار زیادی داریم و نزدیک هستیم. آنان درست مانند خانوادهام بسیار حامی و دلسوز هستند. آنان همیشه حامی من و بقیه اعضای خانواده بودهاند. ما این قدر نزدیک هستیم که مثلا خالههای من با عمهام دوست هستند یا با وجود این که پسرداییهای من با پسرعمههایم بعد جغرافیایی زیادی دارند، دوستی خوبی تشکیل دادهاند. ما خانوادهای هستیم که همه باهم صمیمی و نزدیک هستیم. بنابراین نمیتوانم بگویم ما یک خانواده چهار نفرهایم؛ بلکه ما یک خانواده ۵۰ یا ۶۰ نفره هستیم. اما در این خانواده بزرگ به دور از هنر، روحیه شما هنری شد، درست است؟ من که نه اما خواهرم روحیه هنری داشت و در حوزه تئاتر و سینما کار کرد. اما این دستبندهای قشنگ و سرآستین هایی که بر آنها کار شده، نشان میدهد شما هم چندان از هنر بیبهره نبودهاید. این طور نیست؟ نه اینها بیشتر از جنس اشتغال و کارآفرینی هنری است. هر یک از این مواردی که به آن اشاره کردید، محصولات تولیدی مجموعهای از بچههایی است که با آنها کار میکنم. یعنی یا جلسه مشاوره و منتورینگ با آنها داشتم یا مشاوره کارآفرینی آنان بودهام و در ایجاد شغل از آنها حمایت کردم. بنابراین برای حمایت از کسب و کار آنها خودم هم از محصولاتشان میخرم و استفاده میکنم. اینها بیشتر از جنس کارآفرینی است تا هم خودشان بفهمند محصولات زیبایی تولید میکنند و هم این که افراد دیگر هم به خرید از آنها تشویق شوند. پس در واقع آنچه برای خودتان میپسندید به بقیه هم پیشنهاد میدهید. راستی پدرتان وکالت هم میکردند یا تنها به کار دولتی مشغول بودند؟ او بعد از انقلاب دیگر وکالت نکرد. بعد از انقلاب سناش زیاد شده بود و اجازه وکالت نداشت به همین خاطر هم رفت و شناسنامهاش را هم عوض کرد که بتواند دوباره وکالت کند اما باز هم نشد. مدتی هم با دفتر دوستهایش کار وکالت میکرد اما مدتی بعد خودش پشیمان شد و ادامه نداد. این طور که من میدانم، شما لیسانس کامپیوتر داشتهاید. درست است؟ چه سالی این لیسانس را گرفتید؟ من در سال ۱۳۷۱ لیسانس کامپیوتر و مهندسی نرمافزار گرفتم. بعد از آن و در همان سال در آزمون سه دانشگاه برای فوقلیسانس شرکت کردم اما هر کدام را به یک دلیل دردآور که نمیخواهم به آن فکر کنم قبول نشدم. به خودم گفتم من رتبه خوبی داشتم اما قبول نشدم؛ پس دیگر قید فوق لیسانس را خواهم زد. همین کار را هم کردم البته تا سال ۱۳۷۸. چه شد که تصمیم گرفتید دوباره ادامه به تحصیل دهید؟ در سال ۱۳۷۸، با مجموعهای از دوستانم مشغول به کار شدم که کار آنها مشاوره مدیریت بود. وقتی با آنها شروع به کار کردم، دیدم که سواد کافی ندارم. بخشی از کارها مانند طراحی سیستم را در کامپیوتر خوانده بودم اما خب بسیاری از مباحث را نمیدانستم. تمام دانش من به همان چیزی که دوستانم به من یاد میدادند، محدود میشد؛ به همین دلیل در کنکور شرکت کردم و در مقطع فوقلیسانس، رشته صنایع خواندم. در سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۱ مشغول به تحصیل بودم و حدود ده سال بعد هم دی بی ای یا همان مدیریت کسب و کار خواندم. چقدر هم عالی. کامپیوتر آن موقعها خیلی در ایران شناخته شده نبود. به خصوص که یک خانم هم این رشته را بخواند. چه دورنمایی برای خودتان متصور شده بودید که چنین تصمیمی گرفتید؟ من در دوره لیسانس همزمان کامپیوتر دانشگاه آزاد قبول شدم و ریاضی دانشگاه ملی اما این رشته را انتخاب کردم و راستش از تجربهاش خوشم میآمد. دانشگاه ملی میشود چه دانشگاهی؟ دانشگاه شهید بهشتی. قبل از انقلاب به دانشگاه شهید بهشتی میگفتند دانشگاه ملی. پدر من هم در همین دانشگاه وکالت خواند و چون مدام از دانشگاه بهشتی با نام دانشگاه ملی حرف میزد، همین اسم در ذهن من هم ثبت شد. به همین دلیل هنوز گاهی میگویم دانشگاه ملی. ولی من هنوز هم متوجه نشدم دورنمایی که برای خودتان متصور بودید چه بوده است و چرا کامپیوتر خواندید. ریاضی خیلی سخت بود. من رتبه بسیار خوبی آورده بودم؛ اما بسیار بد انتخاب رشته کردم. لذا بعد از دو سال دیدم که دیگر دوست ندارم ریاضی بخوانم و آن را ادامه ندادم. سپس وارد رشته کامپیوتر شدم. یعنی کامپیوتر برای شما به اندازه ریاضی سخت نبود؟ اگر بگویم آن قدر خشک نبود بهتر است. همزمان که ما درسمان را تمام کردیم هم تمام زبانهای برنامهنویسی عوض شد. یعنی به سمت آبجکتوری انتدا رفتیم. زبانهای برنامهنویسی که ما خوانده بودیم از رده خارج شده بود اما آن اوایل که ما شروع کردیم، هنوز پیسی در کشور نبود و ما با کامپوترهای بزرگ مینفریم، برنامه نویسی میکردیم. ما کدها را مینوشتیم و بعد در مرکز کامپیوتر و کارتها را پانچ میکردیم. هر یک خط برنامه در یک کارت پانچ میشد. دانشگاه بهشتی مینفریم داشت و دادهها در همان جا پردازش میشد اما دانشگاه آزاد این امکانات را نداشت و دکای کارتها را جمع میکرد و به آیبیام میفرستاد. آیبیام هم آن را پردازش میکرد و نتیجه را برای ما میفرستاد. ببخشید ولی من نمیدانم آیبیام چیست. شرکت آیبیام، یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری دنیاست که بعد از انقلاب نامش به شرکت دادهپردازی تغییر کرد. احتمالا به همین دلیل این نام برای شما ناآشناست. احتمالا همین طور است. عذر میخواهم داشتید درباره نحوه پردازش دکای کارت در دانشگاه آزاد میگفتید. بله. مرکز دادهپردازی آنها را پردازش میکرد و دوباره به دانشگاه میفرستاد. بعضی از وقتها، کلی کارت پانچ میکردیم و ارسال میکردیم. اگر در همه آن خانهها، تنها یک خانه اشتباه پانچ شده بود، کل دکاها بازمیگشت و دوباره باید از اول شروع به کار میکردیم و در واقع همه فرآیند را از نو انجام میدادیم. همان موقعها که کار میکردیم دانشگاه آزاد یک مرکز کامپوتیر تاسیس کرد. آن زمان پیسی هم وارد بازار شده بود. دانشگاه هم آن پیسی ها را برای ما تهیه کرده بود. ما پشت کامپیوتر مینشستیم و برنامهها را تایپ میکردیم. چند دستور روی تخته سیاه برای ما به دیوار مرکز کامپیوتر نصب کرده بودند. روی کاغذی که دستورها روی آن تایپ شده بود نوشته شده بود که اگر میخواهید فایل خود را روی فلاپی دیسک بریزید -آن موقعها دیسک و سیدی نبود – این دستور را بزنید و اگر میخواهید برعکس عمل کنید فلان دستور را بزنید. برای پرینت گرفتن هم باید دستور خاصی را میدیدیم و میزدیم. ما هم هر دفعه، نگاه میکردیم و یک دستور را میزدیم. یعنی در نهایت باید دستورها را حفظ میکردید؟ دقیقا اما یک روز من به دوستانم گفتم این چه وضعیتی است که ما داریم؟ ما این دستورها را نمیفهمیم. تازه میخواهیم مهندس کامپیوتر هم بشویم؟ قرار شد برویم کلاس کامپیوتر. حوالی دانشگاه ما سندیکای شرکتهای کامپیوتری بود که ما در کلاسهایشان شرکت کردیم و تازه فهمیدیم اینها یعنی چی. آنجا تازه میفهمیدیم سید و نقطه چیست. اطلاعات ما به مرور بیشتر شد و به همین دلیل هم ما تبدیل به دانشمندان کامپیوتر دانشگاه شدیم. آن زمان بچهها بسیار کم کامپیوتر میخریدند و خب اصلا طفلکیها بلد هم نبودند که با آن کار کنند. به همین دلیل هم ما را صدا میکردند که برویم و با آنها کار کنیم. من یادم است که یک شب خانه یکی از دوستانم رفتم که دو دوست دیگرم از من کامپیوتر یاد بگیرند. فکر کنید ما سه نفر بودیم که اسم هر سه ما کتی بود. من به کامپیور دوستم نگاه کردم و دیدم هر چه فایل دارد -که همه آنها باهم تنها ۴۰ فایل میشد- در روت کامپیوتر است. یعنی فولدر نداشت. و فولدر نام جدید است؛ آن موقعها، اسم فولدر دایرکتوری بود. به او گفتم ببین باید برای هر یک از اینها دایرکتوری بسازی و هر مدل برنامه را در آن بریزی. پس این جوکی که میگوید به مهندس کامپیوتر میگویند سیستم را خاموش و روشن کن و او میگوید در این حد بلد نیستم هم از اینجا میآید. برای نسل من که میشود نسل دهه ۸۰ این جوک بسیار نامانوس بود. واقعا در آن زمان کسی بلد نبود در همین حد هم با کامپیوتر کار کند و آن زمان همین طور بود. خب چیزی وجود دارد و آن هم این است که آدمها با مجموع دانش نسلهای قبل از خود متولد میشوند. یعنی شما وقتی به دنیا آمدید با دانش کامپیوتر به دنیا آمدید و ناخوداگاه کار با آن را بلد بودید ولی قبل از ما کسی بلد نبود و به طبع ما هم کار با آن را یاد نگرفتیم. تعداد زنان حاضر در کلاسها کم نبود؟ اگر کم بود این عدم توازن آزارتان نمیداد؟ این که میگویی تعداد خانمها کم بود، تا حدی درست است. ببین ما وقتی وارد این رشته شدیم، ۹۰ نفر بودیم که این ۹۰ نفر را به دو گروه ۴۵ نفری تقسیم کردند که یکی از این گروه همه پسر بودند و گروه دیگر، ۱۵ پسر و ۳۰ نفر خانم بودیم و به مرور بیشتر هم شدیم. ما اولین گروهی بودیم که رشته تازه تاسیس کامپیوتر در دانشگاه آزاد را میخواندیم و یک سوم از جمعیت خانم بودند. چه سالی خودتان کسب و کار خودتان را راه انداختید؟ من در سال ۱۳۷۴ یک شرکت با دوستانم ثبت کردم که یکی از همین شرکای عزیز ما، سرمان کلاه گذاشت و بیچارهمان کرد. چه تجربه بدی! بعد چه شد و شرکت در چه زمینهای بود؟ شرکت کامپیوتری. به همین دلیلی که گفتم جمعش کردیم و دو سال هم درگیر پاسگاه و دادگاه بودیم. من عملا زندگی خانوادهام را بر باد داده بودم زیرا چکها به نام من بود و آن بندگان خدا هم دار و ندار خود را فروختند تا چکهای مرا پاس کنند. هر چه گفتم بذارید من به زندان بروم و اموالتان را نفروشید، گوش نکردند. بعد از آن خیلی کار عوض کردم تا سال ۱۳۷۸ که فوق لیسانس گرفتم و با آن دوستان دوباره مشغول به کار شدم. در این فاصله واقعا در حوزههای مختلفی کار کرده بودم. وقتی در حوزه مشاوره و مدیریت مشغول بودم، متوجه شدم این همان کاری بود که انگار برای من ساخته شده است. چشمانم برق زده بود و دیگر میدانستم شغل رویایی خودم را پیدا کردهام. شما گفتید نه ایده و نه پول خیلی مهم نیست و میتوان کسب و کار را بدون سرمایه کلان آغاز کرد به همین خاطر هم دوست دارم بپرسم مکان اولیه اولین کسب و کار خود را چگونه تامین کردید؟ دفتر اجاره کرده بودید؟ نه این طور هم نیست که پول اصلا اهمیتی نداشته باشد. یادم است که روزی یکی از همکلاسیها دانشگاهم زنگ زد به خانه ما و گفت کتی، پدر تو در دفترش یک اتاق خالی دارد که میتوانیم برویم آنجا فقط از او بپرس که میشود آنجا شرکت راهاندازی کنیم؟ از کجا میدانست اتاق خالی در دفتر پدرتان دارید؟ همه همکلاسیهای من همیشه از همه زندگی من و محیط کار پدرم خبر داشتند. اخلاق و مدل من این گونه است. او پرسید ببین پدرت آن اتاق را اجاره میدهد که برویم آنجا و شرکت کامپیوتر بزنیم؟ من هم همان طور که گوشی تلفن دستم بود صدا زدم باباجان، سامان میگوید آن اتاق خالی دفترتان را به ما اجاره میدهید که شرکت کامپیوتر بزنیم؟ پدرم هم کمی به من نگاه کرد و گفت خودتان را لوس نکنید. لازم نیست اجاره دهید بروید ببینم میخواهید چه کار کنید. راستش آن موقع وضعیت تورم به این شکل نبود و ما با پول توجیبیهای خود هم میتوانستیم این هزینهها را متقبل شویم. کلاسهای خصوصی که داشتم پول شرکت را تامین میکرد. دفتر پدرتان دفتر چه بود؟ دفتر بیمه. خلاصه که ما رفتیم آنجا و در همان مسیر مدام آدمها به ما اضافه میشدند. تازه یکی از آدمهایی که به ما اضافه شد بیچارهمان کرد و سرمان کلاه گذاشت. ما ابتدا یک اتاق داشتیم ولی کمکم دیدیم جای ما کم است و کم کم به هال رفتیم. هال بزرگ بود و ما هم نصف هال را گرفتیم و پارتیشن زدیم. گاهی هم جلسههای خود را در اتاقهای بغلی برگزار میکردیم و زمانی که دیدیم جا واقعا تنگ است یک جای مستقل گرفتیم و با کسی شریک شدیم. دفتر زدن در سال ۱۳۷۴ آن قدر ها هم سخت نبود. آن موقعها یادم است که من نصف پول حقوقم را در حسابی جدا میریختم و پسانداز میکردم. در همان زمان مادرم شش ماه به مسافرت رفت و نبود و من با همان پول پساندازم، در آن زمان زنجیر طلا برای پدرم خریدم و هم یک مهمانی ۴۰ نفره برای او گرفتم. نیروی کار هم استخدام کرده بودید؟ حقوق آنها چه؟ حقوق آنها را چطور میدادید؟ ما خودمان چهار نفر بودیم که نفر پنجمی هم به ما اضافه شد. من مسوول نرمافزار بودم، کسی مسوول سختافزار و دیگری هم مسوول شبکه بود. در واقع، هر کس مسوول بخشی بود. ما منشی، حسابدار و نیروی خدماتی هم داشتیم. البته در آن دو سال ما خودمان حقوق و درآمد برنداشتیم ولی برای شرکت هزینه میکردیم. یعنی در واقع از سود خودتان در آن دو سال چشم پوشی کرده بودید تا شرکت پا بگیرد. بله همین طور است. ما چیزی برداشت نکردیم. خب حالا چه شد که از آن فضای کارآفرینی مستقیم به این فضا آمدهاید؟ البته گفتید که دوست دارید مشاوره دهید اما دوست دارم بدانم آیا اتفاقی افتاد که شما را به این سمت سوق دهد یا صرف علاقه شما به این حیطه بود؟ من در سال ۱۳۷۸ متوجه شدم حوزه مشاوره، حوزه مورد علاقه من است مدلهای مختلف خواندم و مدام سعی کردم کسب و کار خودم را توسعه دهم. بالاخره به فضای کارآفرینی رسیدم و اکوسیستم کارآفرینی برای من فضای بسیار جالبی بود. من هم دورههای زیادی در خارج کشور دیدم. البته در خیلی از این دورهها ما بورسیه میشدیم زیرا ما مشاور کانون کارفرمایی کشور بودیم و کانون کارفرمایی عضور سازمان بینالمللی کار و سازمان بینالملی کارفرمایی است. به همین واسطه ما برای شرکت در این دورهها سهمیه داشتیم و بسیاری از دورهها را با سهمیه میرفتیم. یادم است که میخواستم یک دوره برای مدل کارآفرینی در مدارس بروم. برگزارکنندگان آن دوره هم به من حدود ۷۵ درصد تخفیف دادند و آن زمان دو هفته اقامت و همه اینها دو هزار و ۵۰۰ یورو میشد. ما حتی برای انتقال پول به آنها هم مشکل داشتیم و نمیتوانستیم پول دوره را انتقال دهیم اما سازمان قبول کرد که من بروم و بعد شهریه را در محل پرداخت کنم؛ زیرا من را از دورههای قبلی میشناختند. بلیت هم در آن زمان ارزان بود. البته سال ۱۳۹۰ هم دو هزار یورو نسبتا زیاد بود اما وضعیت بهتر بود. راستش این کمک ۷۰ درصدی خود سازمان برای من بسیار ارزشمند بود؛ زیرا با آن تخفیفها، شرکت در دوره برای من شدنی میشد. کم کم هم این رویدادها تبدیل به فضای اکوسیستم استارتاپس شد که یک دنیا با فضای کسب و کارهای معمولی یا سنتی متفاوت بود. چه فرقی داشت؟ مثلا در یک کسب و کار معمولی، نقطه سر به سر برای هر بیزنسی مهم است. اما در استارتاپ این نقطه مهم نیست و نباید درباره آن حرف زد. ما استارتاپ ویکند ویژه بانوان را که برگزار کرده بودیم، کسی به من زنگ زد که گفت از قزوین تماس میگیرد. او مرا دعوت کرد به قزوین بروم تا چنین تجربهای در آنجا رقم بزنم. در آن زمان شرط برگزاری چنین رویدادهایی این بود که اگر میخواهیم چنین استارتاپ ویکندی برگزار کنیم، باید در یک استارتاپ ویکند شرکت کنیم. آنها هم همین کار را کردند که بتوانند درمرکز رشد دانشگاه آزاد قزوین چنین ایونتی راهاندازی کنند. من اول مردد بودم ولی بعد به من گفتند به عنوان منتور بروم و من هم قبول کردم. در آن زمان سارا یوزنگ ایران بود. شتاب دهنده آواتک که اولین شتاب دهنده ایران بود سارا را به ایران آورده بود. تا مدیریت داخلی آن را راه اندازی کند. آواتک همان استارتاپی است که همزمان با سرآوا تاسیس شده بود؟ نه آواتک شتابدهنده است. آواتک شتابدهندهای بود که ویسی سرآوا در آن فعالیت میکرد. سرآوا اولین ویسی ایرانی بود و بعد آواتک را راه انداخت که محسن ملایری مدیر آن بود و سارا را به ایران آورده بودند که اکوسیستم استارتاپی را در ایران هم پیاده کند. من مدام میدیدم سارا چیزهایی میگوید که خیلی با دنیای من متفاوت است به همین دلیل هم تصمیم گرفتم تا میتوانم در این ایونتها شرکت کنم و از او یاد بگیرم. در آن زمان بسیاری از تسهیلگران برنامهها از خارج کشور به ایران میآمدند و ما هنوز در تحریمها قرار نگرفته بودیم. زمانی بود که پنج استارتاپ ویکند همزمان در پنج دانشگاه ایرانی برگزار میشد. در زمان خود این آمار رکوررد بود. من منتور دانشگاه بهشتی بودم و در آنجا ویدار اندرسون تسهیلگری بود که از آلمان آمده بود. من مدام اتاق به اتاق همراه او میرفتم و یاد میگرفتم. آن زمان خیلی از حرفهای او را متوجه نمیشدم اما بعد از این متوجه شدم ویدار چه میگفته است. در آن زمان ۴۵ ساله بودم و بچههای منتور و تیم برگزاری رویدادها همه بچههای ۲۲ یا ۲۳ ساله بودند اما من واقعا کنار آنها میایستادم که یاد بگیرم. آن زمان سارا دورههای زیاد انتقال تجربه داشت که دنیای آن خیلی متفاوت بود. توییتر سال ها طول کشید تا به مدل درآمد برسد یا دیجی کالا بعد از ۱۵ یا ۱۶ به درآمد رسید. هیچ سرمایهگذاری هم هرگز نگفت که چون این استارتاپ به درآمد نرسیده سرمایه خود را از آن بیرون میکشد. همه سر و دست میشکنند تا در دیجی کالا باشند زیرا ارزش سهامشان بالاتر میرود. استارتاپی که در جال رشد است، اصولا به نقطه سر به سر نمیرسد زیرا با رشد شرکت هزینهها نیز بالا میرود.
اتمام خبر